روزها گذشت و من، یگانه رهگذر پیاده روی تنهایی، همچنان در سایه سبز تپش تابستان غمت می دوم، نه! خود را می رانم تا بلکه سایه ام خیلی سرد نشود.
افسوس که پرده پوشی نگاهم _که می گویند نگاه عاشق خبر از سر باطنش می دهد_خبری از دلم به تو نرساند
دیگر صبا هم از راز این دل باخبر نیست.
با دو چشمم، آن هنگام که دست هاشان در کمند زلفان دو چشم آسمانی تو حلقه زده بود، خواندمت، اما دریغ که خفگی نگاهم خبر از تنگی دلم نداد
بارها بدان سان که موجان خروشان دریا، دست به دامن سنگ های پرغرور ساحل می شوند، خود را به دامانت رساندم، اما اندیشه ای ناخوانده جز کفی انبوه نصیبم نساخت
حتی یک بار جرات آواز سردادن برای تو، آنچنان که بلبل سرمست با آن راز غمش را فاش می کند، نداشتم
غم تو خوش نسیم تر از یک شادی گذرا در خلوت خانه دلم ماندگار شد
آخر ندانستم که صدای آواز خاموش این غم چه اندازه خود را به گوش دل تو رسانید
چشم امیدم به خزانه غیب است، تا مگر از آنجایم دوا کنند
بارها ساز نهانی این غم را نواخته ام. اما چه سود
دیگر باید دانسته باشم که ناکوکی ساز دلم است که مرا از تو دور می سازد، که بیکران خورشید مهربان چه از دور، سایه آفتاب مهرش را بر سر آفتابگردان های عاشق می گسترد